حقانیت شیعه

اجتماعی

بشکه - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

بسم رب الشهداء و الصدیقین


نیروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پیشروی می کردند . ما هم تا انجا که توان داشتیم با آن ها مقابله می کردیم .


در یکی از شب های آبان ماه ، نیروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند .


سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست . همه مطمئن بودند که صبح فردا ، دشمن حمله وسیعی را


آغاز می کند . نیروهای ما آماده باش کامل بودند ، اما دشمن با تمام قوا آمده بود .


شب بود . همه در این فکر بودند که چه باید کرد . ناگهان سید گفت : هرچی بشکه خالی تو پالاشگاه داریم ، بیارید توی خط . می


خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم !


با تعجب گفتم : بشکه ؟! گفت : معطل نکن . سریع برو !


نیمه های شب تعداد زیادی بشکه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد . اما هیچکس نمی دانست چرا !


ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم . برای اینکار باید خاکریز می زدیم . ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد


و مشغول زدن خاکریز شد . بچه ها هم با وسایل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبیدند . این صداها باعث شد که صدای لودر به


گوش دشمن نرسد . هرکس هم از دور صداها را می شنید یقین می کرد که این ها صدای شلیک است !


دشمن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم . همزمان با این کار ، بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شلیک کردند .


چند نفر از بچه های گروه شاهرخ ، فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند ! با اینکار دشمن تصور


می کرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند . هرچند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت : نباید حیوانات را اذیت کرد .


اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود . دشمن گیج شده بود . آنها نمی دانستند که


این خاکریز کی زده شده .


تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود خالی شده بود . شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند . دشمن


مهمات زیادی را بر جای گذاشته بود .


م به همراه شاهرخ و دونفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم . جاده ای خاکی در مقابل ما بود . باید از عرض آن عبور می


کردیم .


آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم . جاده از سطح زمین بلند تر بود . یکدفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر


دیده بان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند .


افسر عراقی با دوربین ، سمت چپ خود را نگاه می کرد . آنها متوجه حضور ما نبودند . ما روبه روی آنها در اینطرف جاده بودیم .


شاهرخ به یکباره کارد خود را برداشت ! از جا بلند شد بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد : تکون نخور !!!


به سمت سنگر دیده بانی دوید . از فریاد او من هم ترسیدیم ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم .


وارد سنگر دشمن شدم . با تعجب دیدم که افسر دیده بان روی زمین افتاده و غش کرده !


سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزید . بالای سر دیده بان رفتم ، افسری حدود چهل سال بود . نبض او نمی زد


. سکته کرده و در دم مرده بود !


دستان سرباز را بستم . ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند . اسیر را تحویل دادیم .


با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم . ظهر ، در کنار جاده بودیم که با وانت نهار را آوردند . یک قابلمه بزرگ برنج بود .


قاشق و بشقاب نداشتیم . آب رای شستن دستمان هم نبود . با همان وضعیت نهار خوردیم و برگشتیم !


((قاسم صادقی ، از نیروهای گروه فداییان))


یا زهرا...

ما باید پرچم اسلام را در  انتهای افق به زمین بکوبیم...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.