بسم رب الشهداء و الصدیقین
نیروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پیشروی می کردند . ما هم تا انجا که توان داشتیم با آن ها مقابله می کردیم .
در یکی از شب های آبان ماه ، نیروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند .
سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست . همه مطمئن بودند که صبح فردا ، دشمن حمله وسیعی را
آغاز می کند . نیروهای ما آماده باش کامل بودند ، اما دشمن با تمام قوا آمده بود .
شب بود . همه در این فکر بودند که چه باید کرد . ناگهان سید گفت : هرچی بشکه خالی تو پالاشگاه داریم ، بیارید توی خط . می
خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم !
با تعجب گفتم : بشکه ؟! گفت : معطل نکن . سریع برو !
نیمه های شب تعداد زیادی بشکه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد . اما هیچکس نمی دانست چرا !
ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم . برای اینکار باید خاکریز می زدیم . ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد
و مشغول زدن خاکریز شد . بچه ها هم با وسایل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبیدند . این صداها باعث شد که صدای لودر به
گوش دشمن نرسد . هرکس هم از دور صداها را می شنید یقین می کرد که این ها صدای شلیک است !
دشمن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم . همزمان با این کار ، بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شلیک کردند .
چند نفر از بچه های گروه شاهرخ ، فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند ! با اینکار دشمن تصور
می کرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند . هرچند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت : نباید حیوانات را اذیت کرد .
اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود . دشمن گیج شده بود . آنها نمی دانستند که
این خاکریز کی زده شده .
تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود خالی شده بود . شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند . دشمن
مهمات زیادی را بر جای گذاشته بود .
م به همراه شاهرخ و دونفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم . جاده ای خاکی در مقابل ما بود . باید از عرض آن عبور می
کردیم .
آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم . جاده از سطح زمین بلند تر بود . یکدفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر
دیده بان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند .
افسر عراقی با دوربین ، سمت چپ خود را نگاه می کرد . آنها متوجه حضور ما نبودند . ما روبه روی آنها در اینطرف جاده بودیم .
شاهرخ به یکباره کارد خود را برداشت ! از جا بلند شد بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد : تکون نخور !!!
به سمت سنگر دیده بانی دوید . از فریاد او من هم ترسیدیم ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم .
وارد سنگر دشمن شدم . با تعجب دیدم که افسر دیده بان روی زمین افتاده و غش کرده !
سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزید . بالای سر دیده بان رفتم ، افسری حدود چهل سال بود . نبض او نمی زد
. سکته کرده و در دم مرده بود !
دستان سرباز را بستم . ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند . اسیر را تحویل دادیم .
با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم . ظهر ، در کنار جاده بودیم که با وانت نهار را آوردند . یک قابلمه بزرگ برنج بود .
قاشق و بشقاب نداشتیم . آب رای شستن دستمان هم نبود . با همان وضعیت نهار خوردیم و برگشتیم !
((قاسم صادقی ، از نیروهای گروه فداییان))
یا زهرا...